شوهرم از من متنفره. اما تنها مردیه که میتونه منو نجات بده.
سانتیاگو که توسط یک غریبه گرفته شده، تنها امید منه. با این تفاوت که نمیدونم مرده یا زنده است. و به همان اندازه که ظالمه، تصور اینکه ممکنه رفته باشه غیرقابل تحمل بود.
اما اون 9 تا زندگی داره، هیولای من.
هنوز کارش با من تمام نشده بود. و خیلی زود به اتاقم برگشتم و پشت درهای بسته زندانی شدم. دوباره تحت کنترلش بودم.
میدونم تحقیر شدهام
میدونم که میخواد ازم انتقام بگیره.
اما یه چیز دیگه هم هست. یه احساس و رابطهای بین ما وجود داره. حسی تاریک و مرموز که پنجههاش رو دور قلبم مشت کرده بود.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.