ملکه من نمیخوام با اون ازدواج کنم. کایها با اون دندونهای تیز و پوست خاکستریشون بیشتر شبیه شیطانن تا انسان...
-ایلدیکو مواظب حرف زدنت باش این حرفت از این اتاق بیرون نمیره چون منافع ما رو به خطر میندازه و حواست به این موضوع هم باشه که نه تنها باید باهاش ازدواج کنی بلکه مثل یه همسر عادی وظیفه های دیگه ای هم داری.
ایلدیکو به خودش لرزید:
-مثلا چی؟!
-باید با اون همبستر بشی و ازدواجتون رو کاملا رسمی کنید.
خون در بدنش یخ بست بدنش شل شد و روی صندلی افتاد. اون منو تیکه و پاره می کنه باهاش عشق بازی کنم؟!
ملکه نگاه بیرحمانهای به او انداخت:
-سعی کن سرنوشتت رو قبول کنی و باهاش کنار بیای، دیگه اینجا جایی نداری.
ضربه ای به در خورد و خدمتکاری از پشت در گفت:
-بانو شاهزاده کای اینجا هستند و درخواست دارند تا عروس آیندشون رو لحظه ای ببینن.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.