جلو آمد، مرا میان خودش و دیوار پشت
سرمان حبس کرد و با صدای آرام و شورانگیزی
لب زد :
_ تو این دلبریا رو از کجا میاری آخه؟!
شانه ای باال انداختم و مظلوم گفتم :
نِمدونم بخدا!
در حالی که با احتیاط زیر گلویم را می بوسید، سری با استیصال تکاند و گفت :
شاید دلیل فوت منم، لوندیای زنم باشه!-
امیررررر!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.