بی حوصله خودکار رو توی دستم تکون میدم و به استاد
نگاه میکنم.
اون برخلاف من انگار پر از انرژیه.
بالاخره کلاس تموم میشه و استاد بعد از اینکه
توضیحات لازم رو میده کلاس رو ترک میکنه.
اصلا حوصله صبا رو ندارم بخاطر همین سریع وسایلم
رو جمع میکنم، چادرم رو مرتب و چند تار موی
مزاحمی رو که از زیر مقنعه بیرون اومده رو سر جاش
بر گردونم و از کلاس بیرون میزنم.
با اینکه اون بهترین دوستمه اما گاهی با نصیحتاش
روانم رو بهم می ریزه،اینقدر توی این سال ها نصیحت
شنیدم که دیگه گنجایشش رو ندارم
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.