سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد.
دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم.
همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید.
وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند.
سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز گاهی باهم درگوشی پچ پچ می کردن..
اما بی توجه به اونا از همون فاصله نگاهم فقط زوم یه نفر بود.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.