دست روغنی و سیاهش را، با لباس کار آبی رنگش پاک میکند.
- اوستا من کارم تمومه... دیگه کدومو درست کنم؟
مرد لاغر اندام با خوش رویی نگاهش میکند و به ماشین بیرون گاراژ اشاره میزند.
- اینجا دیگه کار نداری پسر. اگه یه دستی به اون پارسه بکشی صاحابش عصری میاد ببرتش.
سیاوش با پشت دست عرق پشانیاش را میگیرد.
- رواله اوستا.
آفتاب سر ظهر مستقیم در مغزش میتابد.
دوست دارد خودش را در استخر یخ رها کند...
دست به کمر میگرد و نگاهی به آسمان می اندازد.
- مَصبِتو شکر. اینم لابد حکمته دیگه! ما سگ کی باشیم بخوایم شکایت کنیم؟
قمقمهی پلاستیکی را از روی سکو برمیدارد....
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.