_ همین امشب خواهرت رو عقد میکنم وحید پاپتی!
با چشمانی وحشی و ریز شده ادامه داد:
_ ولی قبلش دست از کتک زدنش بردار میخوام واسه شب حجلهمون یه چیزی ازش
باقی مونده باشه!
با شنیدن حرفی که زد با رنگی پریده از ترس عقب رفتم و با هق هق خون کنار لبم را
پاک کردم. تنم از این همه کتکی که خورده بودم تیر میکشید و جانی برای دفاع از
خودم نداشتم.
وحید با حالتی متعفن نگاهش کرد.
_تو میخوای خواهر منو عقد کنی آمور خان؟!
میدونی که همین الانش هم همه به اسم جندهی محل میشناسنش!
سفت شدن هیکل عضلانی آمور باعث شد با تنفر نگاهم را از بازوهای بزرگ و پر از خالکوبیش بگیرم و خودم را در آغوش بکشم.
_همه گوه میخورن به ناموس آمور خان اَنگ بزنن چقدر پول بزنم به حسابت؟!
دختره رو ردش کن بیاد همین امشب بی سر و صدا عقدش میکنم.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.