نفس نداشتم.قلبم توی سینه میکوبید و
با همهی توان فقط میدویدم.پشت سرم
فریاد بود؛آشوب بود؛به زبان روسی عربده
میکشیدند و صدای کوبیده شدن کفش های
مردانهشان روی زمین بندر،در گوشهایم
اکو میشد.تعدادشان زیاد بود. وقتی
نفسزنان از کنار کانتینرهای بررگِ آبی و
قرمز میدویدم،کسی از گذشته توی گوشم
پچ میزد:«من دوستت دارم ،تو رو باور
دارم، میدونم که برمیگردی پناه.»
آن روز، همه چیز جور دیگری بود او غرق
شده بود توی چشمهای عاشق من، و من
حل شده بودم در نفسهای گرم مردی که
برای این عشق با همه جنگید.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.