حالا آرزو می کنم کاش تشخیص می دادم که آن موضوع عجیب بود. من هرگز اسمم را به او نگفته بودم. حدس می زنم که فکر کردم پدرم یکی از آن داستان های مضحک آزار دهنده ای را که به نظرش دلیلی برای محبت به فرزندانش بود، برای او گفته باشد. پدرم از آن نوع باباهایی بود که یک عکس لخت در حمام طبقه ی پایین از سه سالگی ات نگه می داشت، عکسی را که مهمان ها باید می دیدند. این کار را با خواهر کوچکم، لیندزی کرده بود. و خدا را شکر که حداقل من از آن بی احترامی معاف شده بودم.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.