- خاله؟ الان چشم های تو آبیه یعنی همه چیز رو آبی میبینی؟
به جسم ریز میزه درنا که روی پام نشسته بود خیره شدم و خندیدم.
- مگه چشم هاش تو که قهوه ایه همه چیو قهوه ای مبینی بچه؟
بهم خیره شد و دندوننما خندید.
- نه!محکم تر بغلش کردم و از تاب پایین اومدم تا لبه باغچه حیاط بشینم و به محض بلند شدنم صدای باز شدن درب ناگهانی خونه اومد و قامت آبان تو چهارچوب ظاهر شد و پشتش مادرش اومد.- واستا آبان؛ واسه چی الکی شلوغش میکنی؟ مگه قرآن خدا غلط میشه تو طعم بچه دار شدن رو بچشی؟
گوش های درنا رو گرفتم.اون همش چهار سالش بود و نباید این حقیقت بزرگ زندگیش رو توی این سن می فهمید.اون یک بچه پرورشگاهی بود که خواهر و شوهر خواهرم بعد از تلاش های پی در پی بی ثمرشون برای بچه دار شدن، اون رو به فرزندی گرفته بودند.
آبان عصبی سمتم چرخید و غرید:
- درنا رو آمادهش کن میبرمش.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.