پسر عموم بود...
اون خدای من بود روی زمین...
اون کسی بود که با وجود حرومزاده بودنم منو پذیرفت و بزرگم کرد و برخلاف پدر و مادرم رهام نکرد
مقابل زنبابام و بچههاش ازم حفاظت کرد و شد تنها پناهگاه امن من...
اون جای خالی همه نداشتههامو برام پر کرد
اما همین آدم یه روز بدترین زخم زندگیمو بهم زد...
آخه کدوم دختری رو دیدین که عاشق شاهزاده قصههاش نشه؟!
من عاشقش بودم ولی اون وقتی دوست صمیمیمو دید عاشقش شد و بهم پشت کرد...
روح و جسممو کشت...
حتی به خاطر دروغهای اون زن منی که عزیزکردهش بودمو کتک زد و قید همه خونواده رو زد و از عمارت رفت...
اما رفیق نارفیقم بهش خیانت کرد و اون هم همه اون حسهای سرخوردگی و افسردگیای که من تجربه کردم رو تجربه کرد...
و حالا بعد از چهار سال اون برگشته تا...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.