از او متنفر بودم
از همان روزهای اول جوانه های بلوغ دخترانه ام...
از نگاه همیشه مراقبش...
از تذکرات فقط برای منش...
از اینکه نگاهش پی من بود..
اما وقتی برایم حضورش ترسناک شد که دیدم اسلحه دارد، ربطش دادم به ان خط و خطوط بریدگی های روی صورت و ان چهرهی خشن افتاب سوخته اش، با ان نگاه سرد. دیگر برایم فقط تنفرانگیز نبود، ترسناک هم بود، هرجا او حضور داشت اون مکان برای « مهیل » شده بود. ‹ ماجد › مرد عجیب و مرموزی که کل سالهای زندگی همیشه بود اما فقط نفرت و ترس برایم داشت و من از اینده ای که قرار بود رقم بخورد هیچ نمیدانستم...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.