امید را همه شناخته بودند. دکتر فوق العاده جذابی که کمتر کسی بود که دلش را در گرو او نسپارد. زمانی که از عشق و ازدواج برایش میگفتند بیحوصله رو برمیگرداند؛ اما فکرش نمیکرد وقتی برای طرح وارد روستایی دور افتاده میشود، با دیدن دو چشم رنگینِ دختری بازیگوش، اینگونه آواره و سرگشته و حیران دریای آن چشمها شود. پا برهنه به سمت دریای چشمهای معشوقش که سنگ ریزه های زمانه مانعش میشد، دوید و زمانیکه فکر میکرد راهی تا به هم رسیدنشان باقی نمانده، گذشتهی پدران و مادرانشان دامنشان را گرفت. رازهایی از گذشته فاش شد و اتفاقاتی افتاد که سلما ناخواسته دل به اجبار داد و...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.