نخستین روز آفتابی بهار، رطوبت زمستانی انباشته در خاک را بخار می کرد و به استخوان های پوک پیرانی که بیرون ریخته بودند و در کوره راههای کژ و کوز باغ قدم می زدند، گرما می داد. فقط پیرمرد افسرده در بستر مانده بود. وقتی چشمهاش جز بختک چیزی نمی دید و گوشهاش بر غوغای مرغان باغ بسته بود، آوردنش به هوای آزاد سودی نداشت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.