نکنه خونواده ی تو هم جایی برای افتخارت نذاشتن!
درحالیکه روی مبل میلمید
وپاکت سیگارش را ب رمیداشت،
پوزخند زد...
ــمن وصله ی ناجوری برای اون خونواده بودم، رفتم که دیگه نباشم.
نوشین ناباور صندلی خود را عقب داد.
ــ مایک،خونواده تو...چرا اونا رو ترک کردی !؟
سیگار را کنار لبش گذاشت و فندک را زیرش کشید.
ــ نوشین، از اینکه همین قدر هم بهت گفتم، پشیمونم نکن!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.