داستان دختری که با کار کردن توی خیابون و دستفروشی اموراتش میگذره و با درد ها و کمبود های زندگی نه چندان معمولیش خوشه تا اینکه دست سرنوشت اون و توی شرایطی قرار میده که از شخصیت واقعی خودش فرسنگ ها فاصله میگیره و وارد زندگی جدیدی میشه
ترسیده به چشمای خشمگینش نگاه کردم و آب دهنمو قورت دادم.
با دستش چندتا ضربه محکم به سرم زد و گفت :مگه بهت نگفتم حق نداری به پولا دست بزنی؟
چشمامو بستم و نفس زنان سرمو بین دستام قایم کردم، موهامو محکم از پشت گرفت و با غیظ داد زد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.