چمدانش را پشت سرش میکشید و نگاهش روی پارچهی مشکی رنگ وصل شده
بر سر در خانهی پدریاش خیره ماند .
از اینکه بعد از ده سال در چنین شرایطی برگشته بود حس ناخوشایندی داشت .
هیچ وقت دلش نمیخواست برود ولی خواسته بودند که برود ...چه میتوانست
بکند ...
پسر بزرگ خانواده بود !چشم و چراغ پدر و امید مادر ....ولی دست روزگار کاری
کرد که ده سال در غربت بماند و حاال در این بلبشو بازگردد ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.