دستش به زور به توتِ قرمز رسید.
با لبخندِ دلنشین آن را چید و در دهانش گذاشت.مزهی ترش و شیریناش، دلش را مالش داد و سرشار از حس خوب شد.
توتِ قرمزی نوکِ شاخهی درخت بود، دست دراز کرد برای چیدنش….
اما همان لحظه دستی دورِ کمرش حلقه شد.
ترسیده سر جایاش ایستاد.
ضربان قلبش بالا رفت و گلویش خشک شد.
بی بی بارها اخطار داده بود تنهایی پشت عمارت نرود.
اما نتوانسته بود از توتها بگذرد…
صدایی در گوشش نجوا شد
– هیش، توت فرنگی کوچولوی من! منم نترس.
با شنیدنِ صدایش ترسش چند برابر شد.
– ار….ارباب این …اینجا چیکار میکنید؟!
دست راستش را دورِ کمر باریکش تنگ تر کرد و دست دیگرش را به سمتِ توتِ قرمز برد و چیدش.
میانِ لبانِ سرخِ دخترک قرارش داد و آرام لب زد
– اومدم برات توت بچینم
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.