من شاهرخم...
بعد از خيانت زنم از هرچي زن هست متنفر شدم و نمي خوام هيچ زني بهم نزديك بشه ولي ثروت من وارث نياز داره تصميم گرفتم برم بانك اسپرم و اونجا با دختر لوس و ننري روبه رو شدم كه قرار بودوارث من رو حامله شه. همه چي خوب بود تا اين كه اون تخم سگ از خونشون فرار كرد و حالا تو خونه
ی و من ديگه نميتونم خودمو كنترل كنم...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.