با تنی رنجور و خم شده خودم رو به تختم می رسونم. تخت سفید دو نفرهمان… خودم رو روی تخت می کشونم و به تاجش تکیه می زنم. نگاهم به دیوار مقابلم می اُفته. به قاب های کوچیک و بزرگی که آویزونش کرده بودم. لبخند تلخی روی صورتم می نشینه. خودم بودم، توی لباس بلند و سفید دنباله دار عروسی و چهره ای که با یک آرایش ملیح توی اوج زیبایی قاب گرفته شده بود.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان ایرانی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.